***فصل اول*** جرعه ای از قهوه اش نوشید و رو به من گفت – هیسارا ! لطفا دست از سرم بردار! - آنا خواهش میکنم! -باید فکرامو بکنم لبخند حرص دراری روی لبش بود.حاضرم شرط ببندم از اذیت کردن من لذت میبرد !!! وقتی من به التماس میفتادم یعنی اوووج خفت و خواری !!! با حرص گفتم : -دوروزه داری فکر میکنیبه نظرت بس نیست.؟ لبخند دیگه ای زد و قهوه اش رو روی میز گذاشت و با آرامش گفت : - نمیدونم! تو چی فکر میکنی؟ دیگه به نقطه ی جوش رسیدم و به وضوح قرمز شدن صورتم جنگلی برای هزاران قربانی . 8
جنگلی برای هزاران قربانی . 7
جنگلی برای هزاران قربانی . 6
میکنی ,حرص ,روی ,؟ ,رو ,فکر ,قهوه اش ,فکر میکنی ,زد و ,ای زد ,لبخند دیگه
درباره این سایت